وقتی که بد بودم(پست پانزدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:53 :: نويسنده : mahtabi22

فرزین از همانجا که نشسته بود فریاد زد: سینا پس چرا دوستش نمی یاد؟

سینا به سمت اطاق آمد. نیم نگاهی به سویم افکند: تو نمی یاد. ترسیده. می گه به عسل بگین بیاد بیرون.

فرزین به سمتم برگشت: خوبه ، خوبه. غزل خانم حواسشون جمه. درست برعکس تو که راحت میشه خرت کرد.

بی توجه به گفته اش از روی تخت بلند شدم. درد امانم را برید. روی زمین نشستم و کشان کشان به سمت در رفتم. فرزین پوزخند زد: بهش زنگ بزن بگو نگران نباشه بیاد داخل. می گم سینا و نریمان برن بیرون.

قبل از اینکه تماس بگیرم غزل زنگ زد: عسل بیا بیرون. من بیرونم.

-غزل بیا تو. چیزی نیست نگران نباش. من نمی تونم خوب راه برم.

-عسل اینجا کجاس تو اومدی؟ ماشینتم نمی بینم. من نمی یام تو. می ترسم. بیا دم در.

-می گم نمی تونم بیام .اه... از صدام حالو روزم مشخص نیست؟الان وقته دست دست کردنه؟

-عسل من می ترسم. ساعت ده شبه. اومدم تا 40 کیلومتر بیرون شهر.من همین که تا اینجا تنهایی اومدم، اونم این وقت شب باید صدبار کلامو بندازم هوا. بیا بیرون ببینم چی شده آخه.

بغضم ترکید. چقدر بیچاره بودم. با همان صدای گرفته فریاد زدم: کثافت می گم نمی تونم بیام. حیوون. بیاتو. آشغال. بیشعور

غزل گوشی را قطع کرد، نا امید با خودم گفتم: میره. می دونم. ترسوتر از این حرفاست.

سرم پایین بود. به گلهای روی فرش خیره شده بودم. حالا من چی کار کنم؟ چند دقیقه بعد صدای آشنایی شنیدم: کجاست؟

سرم را بلند کردم، غزل بود. توی هال ایستاده بود. فرزین سرا پا ایستاد و زل زد به غزل.

غزل از ترس می لرزید. نگاهی به فرزین کرد: گفتم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟

فرزین یک تای ابرویش را بالا برد: غزل خانم شمایین؟

جوابی به فرزین نداد. نگاهش افتاد به من که له شده کف اطاق افتاده بودم. چشمانش گشاد شد. وحشت کرد. یک قدم به سمتم آمد. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد سریع به عقب برگشت تا برود. فهمیدم خیلی ترسیده. اگر می رفت چه می کردم. ناله کردم: غزلی توروخدا نرو....

صدای فرزین هم بلند شد: خانم بیا دوستتو ببر.

صدای سینا را شنیدم: زود ازین جا ببرش.

فرزین رو به سینا کرد: کسی حرفی نزنه.

از جلوی در اطاق کنار رفت: خودش واستون توضیح میده چی شده. نمی تونه راه بیاد. دست زدن به نامحرم گناهه وگرنه خودم میاوردمش.

نیشحند زد و دوباره خیره شد به غزل که رنگش مثل گچ سفید شده بود.

غزل آهسته به سمتم آمد. نگاهم به پاهایش افتاد. با کفش داخل اطاق شده بود. مثل من که کفش به پاداشتم. با دیدنش گریه ام عمیقتر شد. غزل زد زیر گریه: عسلی این چیه. موهات کو ابروهات کو .چشم چرخاند دور اطاق، نگاهش افتاد به موهایم، به عکس نیما. به کمربندی که گوشه ی اطاق افتاده بود. دوباره نگاهش روی صورتم ثابت شد. به صورت خون آلودم که هیچ تار مویی نداشت.

دستانش می لرزید. سریع دست برد زیر کتفم تا بلندم کند: آی آی آی غزل ..... اینجوری نه.

غزل دو دستش را روی صورتش گذاشت و بلند بلند زد زیر گریه. دلم برای خودم سوخت: یعنی چه ریختی شدم؟

صدای غزل بلند شد: وای...چی کار کنم. عسل تو چرا اینجوری شدی؟ما می خواستیم بریم شام بخوریم. تو چرا اومدی اینجا؟اینا اذیتت کردن؟اره؟

شوکه شده بود.

به فرزین نگاه کردم . اخمهایش در هم بود. به سمت غزل رفت: خانم بس کن گریه هاتو بزار واسه تو راه برگشت. این سوییچ ماشینش. خودش می دونه کجا پارک کرده. این کیفش.اینم موبایلش.

به سمتم چرخید: پولاتو بشمر یه وقت کم نباشه.

زیر لب گفتم: کثافت

غزل دوباره زیر کتفم را گرفت ناله زدم.

گریان گفت:

-عسل چه جوری ببرمت؟ تحمل کن توروخدا. فقط بریم ازین جا بیرون.

تمام سنگینیم را انداخته بودم روی تنش. عقب عقب به سمت درب خروجی رفت. پاهایم روی زمین کشیده می شد. چشمانش روی سر و صورتم می جرخید. دوباره چشمهایش پر از اشک شد.

به زحمت مرا داخل ماشینش نشاند. برگشت که برود وسایلهایمان را بیاورد. فرزین درست پشت سرش ایستاده بود. غزل ترسیده به عقب پرید. فرزین دستش را دراز کرد: وسایلا.

غزل تقریبا چنگ زد روی وسایلها و با عجله سوار ماشین شد. فرزین داد زد: عسل....عسل......روح نیما الان آرومه.

بقیه ی حرفهایش را نشنیدم. غزل با آخرین سرعت ممکن به راه افتاد.

 

********* *******

 

غزل پای تختم نشسته بود و ناباورانه به من نگاه می کرد. حدس می زدم داشت چیزهایی را که از من شنیده  بود، توی ذهنش حلاجی می کرد: چی می گی؟ اینایی که می گی واقعیته؟

-آره ، همه ی اینا کار منه. الان عسل واقعی جلوی چشمت نشسته.

غزل مرا روی تختم خوابانده بود. با همان مانتو و شلوار کثیف و پاره پاره شده. با تن و بدن زخمی زیر پتو خزیده بودم. حتی توان نداشتم لکه های خون روی صورتم را بشورم. بوی تند ادرارم در فضای اطاق پیچیده بود.

 -عسل تو هر کاریم کرده باشی، این کاری که اینا در حقت کردن آخر نامردی بوده. باید بریم ازشون شکایت کنیم. منم شهادت می دم که اومدم  توی اون خونه دیدمت.

-نه، شکایت نمی کنم. پای خودمم گیره. نیما صدای منو ضبط کرده بود.

-صدای منو ضبط کرده بود یعنی چی؟دوتا فحش دادن بدتره یا این بلایی که سرت آوردن.

نگاه رقت انگیزش به سر بی مویم افتاد و آه کشید.

-غزل اینجا شهر کوچیکیه. همین الانشم ممکنه حسابی آبروم رفته باشه. فرزین می دونه و نریمان، سینا.

با خجالت نگاهی به غزل کردم: تو هم که فهمیدی.

-عسل تو مثل اینکه نفهمیدی چه اتفاقی افتاده. اینا جرمشون آدم ربایی و ضرب و جرح و  آزار و اذیته.

بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد با احتیاط پرسید: باهات کاری کردن؟

یاد فرزین افتادم وقتی بین پاهایم نشسته بود: نه

-خدا رو شکر. اگه اتفاقی می افتاد.... وای خدای من. پدرشون در میاد. کافیه یه شکایت نامه...

با بی حالی گفتم: غزل من با این سر و شکل باید برم پزشکی قانونی برای طول درمان، باید برم کلانتری، دادگاه هزار تا کوفتو زهر مار دیگه. مثل اینکه یادت رفته من کارمند بزرگترین شرکت بیمه ی شهرم. گاو پیشونی سفیدم. مگه من مسئول درامد نیستم؟ می خوای همه بفهمن چی شده؟ توی این شهر عطسه کنی کل شهر خبر دار شدن.

-تو بالاخره که باید بیای سر کارت.

-نه، مرخصی می گیرم یکی دوماه. مرخصی بدون حقوق. حداقل تا ابروهام در بیاد.

-نامزدتو چی کار می کنی؟واسه اونم مرخصی رد می کنی؟

و ناگهان حقیقت ترسناک جلوی چشمم ظاهر شد: سعید را چکار می کردم.

چانه ام لرزید و زدم زیر گریه: وای وای خدا. خدایا. سعیدو چی کارش کنم.

با همان صدای گرفته ناله زدم. حال و روز غزل بهتر از من نبود. من که خودم را در آن وضعیت نمی دیدم. اما او می دید. دیگر همه چیز را می دید. عسل واقعی روبه رویش نشسته بود.

غزل سعی کرد آرامم کند: بخواب ، سعی کن بخوابی. بیمارستان که نذاشتی ببرمت. همش ترسیدی اینو اون بشناسنت. یکم استراحت کن ببینم چه خاکی توی سرت شده.می خوام زنگ بزنم به عسرین و مادرت که از مسافرت برگردن.

-نه نه به اونا نگو

-عسل دیوونه شدم از دستت. دختر خونوادت باید بفهمن چی شده یا نه؟ تو خودتو توی آینه دیدی؟ این قیافه ی همون عسل همیشگیه؟

صدای لرزش گوشی ام بلند شد. غزل به سمت تلفن رفت: وای سعید.

-از صبح تا الان صد بار زنگ زده. قطعش کن.

 غزل تماس را قطع کرد. بلافاصله پیامی از سعید رسید، غزل برایم خواند: عسل کجایی؟ چی شده؟ تماسو یا جواب نمی دی یا قطع می کنی. خونه زنگ می زنم جواب نمی دی. عسرین خانم هم نگرانه. این چه کاریه می کنی تو؟ جواب بده این گوشیو. دیوونه شدم از صبح تا الان.

درمانده به غزل نگاه کردم: گوشیمو خاموش کن. فردا زنگ می زنم بهش. الان نمی تونم حرف بزنم. الان هیچ کاری نمی تونم بکنم.

انگار تماس سعید داغ دلم را تازه کرد: تن و بدنم درد می کنه. مغزم درد می کنه. سرمو ببین غزل...موهای خوشگلم یادته؟ ابروهام...همشونو زد اون فرزین نامرد. غزلی...اگه سعید منو ببینه چی می گه. اصلا چی میشه؟ دیگه منو نمی خواد. من به سعید چی بگم؟ غزل...غززززززل....

به هق هق افتادم. غزل مستاصل بود. نگاهش روی جای جای صورتم در حرکت بود. خودش هم به گریه افتاد. گوشی ام توی دستش دوباره لرزید. غزل به گوشی نگاه هم نکرد.

فقط گوشی را خاموش کرد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: